کنار پایانه نوبنیاد نگه داشت، دست دادم و از ماشین پیاده شدم. صدای بوق تاکسی ها و ماشین هایی که با سرعت توی اتوبان می تازیدند گوشم را پر کرده بود. بغض گلویم را گرفته بود و وقتی به بالای پل رسیدم داد زدم، تا توانستم داد زدم تا آن …

دلم در روزهای ۲۰۶ سفید گیر کرده، روزهایی که محسن با دُل دُل می‌آمد سر شاپوری و می‌نشست صندلی شاگرد تا من پشت فرمون بنشینم و برویم تا لواسان. روزهایی که شش صبح به عشق روضه و حال خوبش می زدیم بیرون و نصف شب برمیگشتیم‌ خانه. محسن میگفت «حاجی …

صورتم رو با گوشه ی آستین تی شرت سبز راه راهم خشک می‌کنم. نی نوا به رقص و سما رسیده و دیگه میتونم آبغوره‌گیری‌م رو تمومش کنم. ظرف کنار دستم که دانه های گیلاس و یک هسته‌ی آلو توش مونده رو ورمیدارم و میذاریم توی سینک. هنوز نمیدونم شام چی …