صدای تلق و تولوق قطرههای باران به سقف شیشهای فضای آلاچیق را گرفته، دیشب ساعت ۲ یا ۳ بعد از نیمه شب بود که از پیش ت برمیگشتم به خانه پسرخالهم در میسیساگا. راننده اوبر یک پسر ایرانی بود که اسمش علی بود و حدود چهل سالی داشت. در مسیر علی سر صحبت را باز کرد و میگفت تابستان که شد از کاسکو گلابی های آرژانتینی بگیر، خیلی خوش مزه و آبدار است. میگفت من با اینکه مجرد و تنها هستم چندکارتن میگیرم میگذارم در یخچال. گردو اگر میگیری فقط گردوی شیلی را بگیر و مانگوی مکزیک و هندوانه هم کالیفرنیا. میگفت اینها همه تجربه من است چون به او گفتم مواد غذایی در کانادا بی مزه است و من دوست ندارم. علی میگفت کلگری چطور است؟ گفتم خوب است اما نه برای کسیکه تنهاست.
صبح با صدای گربه بیدار شدم که این شبهایی که مهمان هستم روی پاهای من میخوابد، طفلی جیش داشت و هی میخواست برود بیرون ولی چون باران شدید میبارید بیرون نمی رفت، گربه ها از باران خوششان نمیآید. یکی دوساعتی را در تخت خواب تلف کردم تا حس بیدار شدن بیاید. گوشی را روشن کردم ببینم ت خوابیده یا نه. پیامی نبود. م پیام داده بود و نوشته بود «اشکالی ندارد…» و خب مگر چیز دیگری هم می شود گفت. بلند شدم با پسرخاله م رفتیم سردست بگیریم چون قول داده بودم که درست کنم و راستش خیلی خوب درست میکنم. یک بار چندسال پیش که رفته بودم تهران علی درست کرد و یادم داد. غذا روی گاز است و دارد جا می افتد، طول میکشد سه چهارساعتی.
دیروز جمعه ۲۴ مارس ۲۰۲۳ خیلی روز خوبی بود، چیزی در انتهای دلم بود که از داخل داشت آرام آرام من را صدا میزد. انقدر احساساتم بالا بود که نمی فهمیدم این دقیقن چیست چون همه چیز را تجربه کردم در این چندروز از بعد از شب عید نوروز. برای من حرف زدن ساده است اما ت میگفت تو بهتر حرف می زنی وقتی می نویسی. نمیدانم چرا این را میگفت. شاید هم راست میگفت. همه مدتی که با او حرف میزدم نشخوار فکری رهایم نمیکرد و دنبال کلمات بودم که از میان این آشوب های فکری و احساسی آنچه میخواهم را بگویم. می دانی آخر آدم مگر چقدر عمر میکند و چند نفر را می بیند و به چند نفر احساس همدلی میکند. من از وقتی یادم است برایم این یک آرزو بوده، حسرت شده. نمیخوام دیگر حسرت بماند. بعد میروم به انتخابهای خودم فکر میکنم و مسیری که آمدم از جغرافیای شرق تا غرب و انگار هربار که از خواستگاهم دورتر میشوم از این همراهی که دوستش دارم هم دورتر میشوم. آدم همیشه فکر میکند فرصت دارد، به خودش میگوید اشکالی ندارد این بار نشد، اما بار بعدی می شود. دیروز باز هم فهمیدم که شفا در احساس کردن احساس است. در فرار نکردن ازش. خوب شد که آن کافه یک دستشویی داشت چون من دوست نداشتم جلوی او گریه کنم. راستش که چرا دوست داشتم ولی خب می ترسیدم که ابراز عریان احساساتم چیزی را تحمیل کند که من از تحمیلش بیزارم. چقدر احساسات عجیب اند و چه خوب که من با آنها بیگانه نیستم.
صبح که بیدار شدم دیدم دلم تنگ شده برای کسی که چندساعت پیش دیدمش و هفتهی بعد دیگر نمیبینمش. دلم تنگ شده برای آن پاستای با لیمو و ریحان و عطر خوبش که لحظاتی خانهی او را فراگرفته بود. برای خندهها. سکوتها، حرفها و تصمیمها، که این آخری چقدر دردناک است. چقدر همه چیز گره خورده، من اینجا چه کار میکنم، چقدر بد و شلخته می نویسم اصن فکر نکنم هرگز این یادداشت را بازنشر کنم بس که نامنظم و پراکنده می نویسم و اصن چیزی که انتهای دلم است را به کلمه نمی آورم. شاید برای الان و امروز همین کافی است. من فقط میدانم که چیزی در انتهای دلم است که میخواهم و انگار برای خواستنش کاری نمیتوانم بکنم. دیگر چه کار می توانم بکنم؟
