گوگل مپ را باز می کنم و خیره به صفحه گوشی دور تا دور شهر را می گردم و به جاهایی که علامت زده ام خیره میشوم، به خودم میآیم می بینم یک ساعتی می شود روی گوگل مپ دارم بالا و پایین میکنم. نا امید و بی حال دنبال جایی می گردم که بروم تا شاید حالم عوض شود. جز شاورما کباب و کافه جایی سولو فرندلی یافت نمیکنم. با این عفونتی که گلو و سر و گردنم کرده کافه رفتن هم دیگر در توانم نیست. یک هفته ای است که قهوه و چای نخوردم. بلند می شوم و همان تیشرت سفید و شلوار جین همیشگی را تن می کنم و میزنم به سمت شاورمایی. این تیشرت سفید و شلوار جین من را برای همیشه یاد او می اندازد. او دوست داشت این تیپ را، من هم، ولی او من را نه.
آخر هفتهها، عصرهای بعد از کار و روزهای تعطیل بارها صفحه گوشی ام را بالا پایین میکنم، لیست آدم هایی که تا امروز در این شهر شناخته ام را مرور می کنم. گاهی به چند نفر پیام میدهم: هی فلانی چطوری؟ پایه ای برویم فلان روز در رودخانه قایق بندازیم؟ جواب می آید که ببخشید من خیلی درگیرم یا به هر دلیل دیگری جواب مثبتی نمیگیرم. به دیگری پیام میدهم هی فلانی سلام. آقا برنامه کوه ندارید؟ هرموقع خواستید بروید به من هم بگویید. یک نفر، دو نفر، سه نفر، هیچ فایده ندارد. آدم های اینجا همه از من کوچکتر و یا دانشجو و توی جمع خودشان هستند. شاید در این پنج ماه یک یا دوبار موفق شدم با جمعی معاشرت کنم ولی بیشتر نشده. قبل از آمدنم به اینجا از همین می ترسیدم، که جوانی مثل من چطور دوست و هم صحبت پیدا کند. بخدا آدم نیاز دارد یکی را داشته باشد که بگوید هی حاجی امشب بار؟ و جواب بشنود نیم ساعت دیگر حاضرم. اما دیگر این آرزو تبدیل به نوستالژی شده. انگار دیگر نمی شود دوستی کرد، دوستی و رفاقت هم عین خانه و ماشین شده، هرکه داشته از قبل داشته. رابطه که دیگر بدتر. هی با خودت می گویی پیش میآید، اتفاق می افتد، ولی چشم به هم می زنی می بینی سالهاست منتظر پیشامدی. نه عزیز من، هیچ اتفاق خوبی پیش نمیآید. آن پیشآمد را خودت باید رقم بزنی تا وقتی که هنوز شاشت تند نشده و سرت گرم درس و دانشگاه و دوستی و این جمع و آن جمع است. بعدتر جدا میشوی، خصوصا اگر مهاجرت کنی، آن هم دوبار! نزدیک ترین رفقای صمیمیات هم جدا می شوند، می روند سراغ رابطه و زندگیشان و خودت میمانی و خودت، بدون هیچ رفیق و جمع و دوستی، خیره به صفحه موبایل، از اینستا به توییتر، از تلگرام به واتسپ، از تیندر به بامبل و وقتی کارت بیخ پیدا کند دیگر صبح تا شب ویکند و عصر های بعد از کار روی نقشه گوگل مپ دنبال جایی میگردی که بروی ولی اخر تنهایی کجا؟
جوان تر که بودم فکر می کردم باید قدر تنهایی را دانست، روزی میشود که حسرتش را خواهم خورد. خیلی با خودم خلوت می کردم. از رستوران و کافه و سینما گرفته تا سفرهای بسیاری را تنها رفتم. نه اینکه همیشه تنها بودم اما تنهایی یک انتخاب همیشه در دسترس بود وقتی همراهی پیدا نمیکردم، بیشتر از سر ناچاری. حتی عزیزترین دوستهایم هم گاهی توان همراهی با من را نداشتند.
پاییز سال نود و شش، روزی که چمدانم را بستم و جمع کردم رفتم پاریس احساس چندگانه ولی خوبی داشتم، امیدوار و سر ذوق بودم، بیست و شش سالم تازه تمام شده بود. با خودم میگفتم آدم را تجربه ها و سختیهایش میسازد. میروم کشور جدید، آدمهای جدید و دوستهای جدید پیدا میکنم، دنیایم را کمی بزرگ میکنم. آن سالهای تلخ و شیرین در پاریس به سرعت گذشت، دوستان خوبی یافتم. در جامعه ای که من مهاجر را به سختی میپذیرفت احساس تعلق پیدا کرده بودم و به لطف همین آدمها و روابطی که دانه دانه و در بستر آن جامعهی اجتماعی و اهل معاشرت ساختم، کمتر احساس غریبی می کردم. بماند که سالهای پسا کووید مثل یک گردباد آمد و تمام روابط و مناسبات اجتماعی را هم بهم زد. آدم ها در حین اینکه خسته و کوفته از ماههای قرنطینه و فاصله اجتماعی بودند دیگر رمق و حوصله جمع های گسترده را نداشتند، به قول مجتبی، آدمها بعد از کووید گزینشی شدند. خیلی از دوستانم در پاریس را بعد از کووید دیگر از نزدیک ندیدم حتی تا روزی که به کلگری مهاجرت کردم.
اینها را نوشتم که به خودم و شما بگویم هیچ وقت حسرت تنهایی را نخواهید خورد. دنبال تنهایی نباشید که تنهایی قویتر از اراده شما همیشه خواهد بود. حتی وقتی در رابطه و میان جمع و دوستانتان باشید روزها و لحظاتی هست که احساس تنهایی کنید. آدمی در جمع آفریده شده و چه خوب که در جمع هم از دنیا برود که این رفتن در تنهایی خودش بالاترین ترس من است. ترسی شبیه منوچهرِ فیلم احتمال باران اسیدی. پیرمردی که هیچ دوستی نداشت، سالها بازنشسته بود اما به رسم عادت صبح به صبح چای صبحانه درست میکرد، کت و شلوار می پوشید، میرف اداره و پشت میزش مینشست تا ظهر. خیلی غمانگیز است.

تلخ شدن نوشتهها در این چند سال، از گذشت سالهای عمره یا سختی روزها -سوال از سر کنجکاویه صرفاً.؟
مرسی از پیامت و سوالی که کردی. من هم هر از چند گاهی نوشتههای سالهای قبلم ر میخونم و این روند رو درش می بینم. حق با شماست. کمی تلخ شدن چون من شلوغی و گره های ذهنی و دردهام رو بیشتر می نویسم و خب روزگار بر من سخت تر شده.