خانه را تمیز کردم، دمنوش اکیناسه ام را گذاشتم و روی مبل دراز کشیدم تا قبل از آمدن محسن کمی بنویسم. دیروز روز خوبی برای من نبود. تمام روز را کف شهر و این طرف و آن طرف بودم. از جنوب تا غرب تا شمال شهر. صبح مامان و بابا آمدند تهران و رفتم ایستگاه راه آهن دنبالشان. دو سه ساعتی معطل شدم بخاطر تاخیر قطار. ماشین را در یک کوچه ای بن بست پارک کردم و چرخی در آن اطراف زدم. به صورت آدم ها نگاه میکردم. بعضی ها بلند و بعضی ها بی صدا با من حرف می زدند، چند نفری هم با خودشان حرف می زدند. با اینکه آن محله اصلا برایم غریب نبود من احساس غریبی میکردم. سالهای اول دهه نود که با عمو اکبر سه شنبه ها می رفتیم سراغ آدمهای آنجا انقدر غریبه نبودم که امروز. غم من را بغل کرده بود و برگشتم داخل ماشین. آلبوم راز و نیاز حسین علیزاده را گوش دادم تا شاید کمی بیاوردم بالا. به همه چیز فکر کردم. آدم وقتی بیکار و تنها میشود می نشیند فکر میکند. با فکر کردن مشکلی ندارم ولی از بازی ذهنم می ترسم. خسته شدم و برای گذران وقت مصاحبه محسن رنانی با پادکست ریل در باره توسعه و صبر را گوش میکردم، رنانی میگفت «وقتی ما در بن بستیم اصولا صحبت از توسعه بی معناست؛ در ساختار سیاسی امروز ما چاره ای نداریم جز یک صبر استراتژیک». مثل همهی حرف های دیگرش درمورد توسعه غمگینم کرد. نه که حرف مفت و بی خود یا بگوید یا بخواهد آینده را سیاه جلوه دهد که برعکس. اما چون او همه چیز را با عینک توسعه می بیند و خب از این منظر همه چیز همینقدر تلخ و بی افق است. باقی روز را درگیر چندکار خرد ریز بانکی و خرید و غیره بودم و حسابی کلافه و خسه شدم و با خودم میگفتم که چقدر من ازین شهر بدم می آید و چه طور من آنقدرها دوستش داشتم که هیچ جایی را برای زندگی جز تهران تصور نمیکردم.
سرشب ب و م آمدند کمی قدم زدیم و آمدیم خانه نشستیم به خاطره گویی، مج و س هم آمدند، محسن هم خسته از سر کار رسید و داشت خوش می گذشت که یک ساعت بعد ب خبر داد که دزد خانه شان را زده. غم عالم روی سرم سوار شد و احساس بدی کردم و همان اندک خوشی سرشب با بچه ها هم کوفتم شد. در همان حال غم با خودم مرور میکردم که من الان قرار است چه یاد بگیرم؟ سه ماه است که برگشتم. هیچ چیز مثل قبل نیست. همه دارند زندگی روزمره شان را میکنند بجز من، منی که نمیدانم چرا اینجام، چه کار دارم می کنم و اصلا مگر قرار است کاری بکنم؟
چمدان و سه تار و کوله پشتی ام دم درب آماده است، منتظرم محسن بیاید و من هم باز چند روزی بروم خانه ی مامان و بابا که چقدر دلم برایشان تنگ است.

بنويس ديگه 🙂 چشمم به ١٤٠٠ خشك شد >:*<
متاسفانه انقدر خسته و بی حال و سیاهم این روزها که نمیدونم چیکار دارم میکنم.. ولی چشم می نویسم بزودی :*