به سادگی دو نفر

امروز بخش سوم و نهایی از مقاله ی بلند محسن رنانی پیرامون آخرین فرصت افق‌گشایی و آخرین آزمون توسعه‌خواهی جمهوری اسلامی ایران را خواندم. در تمام طول خواندن این مقاله‌ی بلند که در طول دو هفته و در سه بخش منتشر شد، بدنم میزبان احساسات گوناگون بود. احساساتی که زبان سخن داشت و من را هُل میداد به سمت نوشتن. کلمات رنانی به قدری با دقت و وسواس و حساسیت بالایی انتخاب و کنار هم چیده شده بود که دیگر فرصتی برای واکنش به من خواننده‌ی علاقمند به توسعه و نیم‌چه پژوهشگر و کنش‌گر در این حوزه نداد. اما دمش گرم زبان احساسات من را باز کرد تا چند کلمه ای بنویسم. دوست دارم شما هم اگر علاقمند به ایران و نگران سرنوشت بحران‌های پشت سر و چالش‌های پیش رو هستید حتمن آن را با حوصله بخوانید.

چند هفته پیش به بهانه ی تولدم میخواستم چیزی بنویسم و در شگفت بودم که این احساسات و هیجانات این بار چگونه دست های من را برای بازنوشتن قفل کرده بودند. همه ی ما سالروز تولدمان را همیشه به خاطر داریم، سالروزهایی بی نظیر و خاطره‌انگیز و گاهی هم سرد و حوصله‌سربر و یا کاملا معمولی. این معمولی بودن را هرچند من این آخری ها بیشتر می پسندیدم با این اندیشه که سالروز آمدن من به دنیا دلیلی برای شادی و حتی تبریک ندارد. در سی سال گذشته سالروزهایی داشتم که از هر تبریک ساده از خود بی خود می شدم و با غافل‌گیری های عجیب و غریب و هیجان‌انگیز رفیقان و همراهان گرمابه و گلستانم اشک شوق می ریختم تا سالروزهایی که خدا خدا میکردم که کاش ملت به رویشان نیاورند و پیام ندهند و در شبکه های اجتماعی همرسانی نکنند و از این جور چیزها.. چند هفته ی پیش که من ۳۱ ساله شدم یکی از همین معمولی ها بود، با خانواده ام و رفیقان گرمابه و گلستانم تلفنی و تصویری صحبت کردم و این رسم همیشگی را پاس داشتم. اما راستش خیلی احساس بزرگ‌سالی کردم، چیزی کم داشتم، انگار که این نشانه‌ی سرسختی دهه‌ی چهارم زندگی و پایان احساسات و هیجانات دهه‌ی سوم زندگی ام بود تا اینکه امیرحسین با دوتا شیرینی خامه‌ای از راه رسید و دو نفری شیرینی خوردیم، چند دوست دور و نزدیک دیگر هم پیامکی دادند و مرا یاد کردند، دلم گرم شد و دوست داشتم روی تک تکشان را ببوسم و سفت بغلشان کنم. طبیعی است هرچه بزرگتر می شویم محافظه‌کارتر می شویم. شاید احساس کنیم در شان ما نیست که برایمان کیک تولد بگیرند و به ما تبریک بگویند، یا حتی خجالت می کشیم. اما باز به بدیهی ترین اصل زندگی برخوردم، که انسان در جمع آفریده شده و با اجتماع معنا می گیرد و زیبا و شکوفا می شود. در خلوت، عزلت و تنهایی هیچ فضیلتی نیست و نباید تنهایی اجتناب‌ناپذیر این روزهایمان را در خودمان نهادینه کنیم. اجتماعی که حالا یک سالی میشود که خواسته یا ناخواسته از ما دریغ شد. من اما جمع را دوست دارم، حتی به سادگی دو نفر؛ بغل را دوست دارم، و بدون آن خواهم مُرد.

2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *