امشب دفترچه ام را باز کردم و به یادداشت هایی که اکتبر سال گذشته نوشتم نگاه می کرم. برنامه ای ۱۳ هفته ای داشتم تا سال ۲۰۲۰ را با همه حالتهای مختلفی که ترسیم کرده بودم آغاز کنم، یک نقشه ی راه کشیده بودم. چیزهایی که اذیتم میکرد، چیزهایی که نیاز داشتم، آدمهایی که دوستشان داشتم. حتی ازین نمودارهای درختی کشیدم که اگر این نه، پس آن اگر، آن نه سپس فلان، خلاصه بن بستی نمی دیدم. هنوز آن آبان سیاه نرسیده بود. چند برگه جلو تر نوشته ام «سه روز است که اینترنت ایران قطع است و حالم گرفته است… امروز هیچ کاری ندارم، پشت میزم نشسته ام و به صفحه ی مانیتور خیره شده ام».
روی کاناپه ام – که هم غذا میخورم، هم کار میکنم هم ساز می زنم، هم زوم می کنم، هم کتاب میخوانم، هم فیلم میبینم وهم هرشب میخوابم و هرصبح بیدارمیشوم – نشسته ام و به صفحهی لپتاپم خیره شده ام. ساعت از نیمه شب هم گذشته و سوز سرما و صدای چک چک باران روی شیروانی تمام فضای خانهی کوچکم را گرفته است. هنوز طرح لوگو را نهایی نکردم، سهم کتاب امشبم را نخواندم، تکلیف این هفته ام را انجام ندادهام و ایمیلی که باید به شهرداری محل می زدم را ننوشتم. لیست کارهای هفته ی بعد هم مانده و فردا شنبه است و باید به مغشه بروم و تره بار و میوهی تازه بخرم و برای خودم یک ماهی کابیو بگیرم تا گیاهخواری طول هفته خیلی هم بهم فشار نیاورد. به صفحه ای مانیتورم خیره شدم و با خودم می گویم که حتمن ابوعطا میتواند حالم را بهتر کند.اسپاتیفای را باز میکنم و مثل همیشه آن گوشه ی سمت راست را می بینم که مطمئن بشوم که هنوز هست، بود.
بعد از چهار ماه توییتر را باز کردم، و همینطور که داشتم میخواندم صدای تپشهای تند تند قلبم را می شنیدم و با خودم تکرار می کردم «من آسیب نخواهم دید، من هزینه خواهم داد». دو ماه پیش و آخرین بار که با درمانگرم صحبت کردم گفتم که من توانایی ش را ندارم اما به من یادآوری کرد که نقطهی قوت من خویشتنداریم است، که موضوع را موقتا در ذهن خودم حل کنم تا زمانی که نمیدانم کی و شاید هیچ وقت. امشب اما با خودم فکر میکردم که ذهن من هم مثل همهی آدم ها قادر نیست هیچ موضوعی را بلاتکلیف بگذارد. ذهن همواره با عناوینی مثل ‘راهحلی وجود ندارد’ یا اینکه ‘من بلد نیستم’ میخواهد آن موضوع را به نوعی حل کند، اما من چه؟ من چکار دارم می کنم؟ پاسخی ندارم اما باز با خودم تکرار میکنم که من قرار است چه چیزی یاد بگیرم؟ کاش میشد همه ی این نوشته را پاک میکردم و فقط مینوشتم «سنگدل! به وفا خوشم که وفا کنی، به جفا خوشم که جفا کنی، به وفا خوشم به جفا خوشم، نه وفا کنی نه جفا کنی»
