سه روز پیش محمد پیام داد که باهم صحبت کنیم، هیچ وقت بین ما اینطور نبود در این سالها، اراده می کردیم زنگ می زدیم و ساعت ها صحبت می کردیم. یا سالهای دورتر که با دوتا ماءالشعیر کلاسیک می آمدم ته کوچه. می دانم محمد این روزها خیلی سرش شلوغ است، نه مثل آن سر شلوغی هایی که ما در دنیا داریم، نه سرش شلوغ است برای آدم ها، برای زندگی و برای ارزشی که به آدم ها می دهد، نشد چند روزی صحبت کنیم. سه شنبه روز غریبی بود، از غریب ترین روزهایی که تجربه کردم. محسن روز خوشی نداشت، عصبانی بود، و ناشکیبا. اتفاقی افتاد که حالم را گرفت، دوست نداشتم هرگز این اتفاق برای محسن بیافتد اما شد آنچه شد، و من تمام روز را و تمام ساعات پس از ۱۵:۳۰ عصر سه شنبه را به این فکر میکردم که من قرار است چه یاد بگیرم از این اتفاق. سردرد امانم نمی داد و کلافه بودم و ناگزیر به تحمل چندساعتی که پیش رو داشتم. سه شنبه تمام شد به گمانم، نه نشد.
امروز محمد زنگ زد، سرفه می کرد و خیلی ضعیف بود، فهمیدم همین بیماری همهگیر سراغش را گرفته، اهل دامن زدن نیست، یک ثانیه به رسیدن به مقصدش هم باشد شلوغش نمی کند. همین که فهمیدم بغض کردم، داشت گریه ام میگرفت، گفتم خدایا انقدر الکی الکی آخه؟ چند روز پیش مادر آ هم ناخوش احوال شده بود، من می دانم آ چقدر با عشق و دل نازک است که چقدر درد تک تک آدم ها دلش را به درد میآورد و حال کسی نیست که درد خودش را به جان بخرد. درد آدمهایی که دوستشان داری درناک است، بی خبری از آنهایی که دوستشان داری بیشتر. حالا این وسط، در شهری که حالا دیگر می توانم بگویم که دوستش دارم، یک هفته است خورشید رفته و نیامده و من به افسردگی فصلی فکر می کردم حال آنکه این افسردگی فصلی یک پدیده خارج از من نیست، در من است، و از من، پس بیخود به فصل و آب و هوا حواله اش نکنم.
جوری حالم گرفته است امروز که نمی دانم با کدام روضه برای خودم (چس)ناله کنم، این هوای لامصب هم خداروشکر همینجور سرد و ابری و بارانی است و بقول آن شاعر مازوخیسمی است که دوستش دارم. دلم برای همه چیز تنگ میشود، هر خرده چیز لامصبی که داشتم و دارم و ندارم. کلی تکلیف و پروژه و کار با انگیزه و امید پیش رو دارم و من دارم به جالبیِ دنیا، به اینکه هیچ چیز قابل پیشبینی نیست و به اینکه من چقدر دوستت دارم بدهکارم به آدم های زندگی ام فکر میکنم. اولین سلاح من برای رهایی از حال گرفته ملاقات و گفتگو با آدمهای راحت است. لذا بی فوت وقت به M پیامک دادم که یک کافه؟ گفت با دوستان دیگر پیش بینی یک لیوان کردم برای امشب (در فرانسوی یک لیوان منظور همان یک بار برای گذراندن شب است). به S پیام دادم که یک کافه؟ گفت که هنوز سر کارم و این روزها خیلی دیر به خانه بر میگردم. به خودم پیام دادم که یک کافه اگر ساعت ۷ عصر دیر نیست؟ گفتم حالا بنشین تکالیفت را بنویس لامصب و سپس نشستم به نوشتن هر چیزی به جز تکالیف ام. حال من خوب است اما و تو باور کن عزیزم لطفن. حالا هم میخوام بروم کافه و بقیه شبم را آنجا تلف کنم 🙂

حاجی هیچی. فقط گفتم یه پیام بذارم.
حاجی چقدر دلم گرم شد به همین پیام :*
une café mon ami?
Avec plaisir haji 😉