زندگی سخت است اما …

کمی آبغوره گرفتم و به خودم اجازه دادم سوگواری کنم اما تغییری در حالم نیافتم، هنوز نمیدانم چرا. شاید این سوگ را زمان بیشتری و رسم دیگری باید. دارم کتاب «دروغ هایی که به خود می گوییم» جان فردریکسون را میخوانم تا شاید کمک کند بهتر بفهمم چه بر سر من آمده و دارم با خودم چه کار می کنم. این کتاب نسبت بین من و روان‌درمانگرم را هم برایم روشن تر می کند. از دو ماه قبل که دارم با یک روان‌درمانگر مسلط و متخصص در مسأله‌ی روابط کار میکنم این را می دانستم. چون حالا دیگر بعد از سی سال عمر یاد گرفتم که هر کسی برای هر کاری مناسب مشورت نیست، تا دیگر این بار به خودم نگویم که مراقب خودت نبودی. من داشتم از احساساتم فرار می کردم درحالی که هرگز نمی‌توانم از چیزی که هستم فرار کنم. فرمول ظاهرن عجیبی نیست، من انتخاب کردم و حالا هم دارم هزینه های انتخابم را میدهم. حتی وقتی یادداشت های چندماه پیشم را نگاه میکنم می بینم که همین ها را نوشته بودم، نوشته بودم که آسیبی در کار نیست. من آسیب نخواهم دید، من هزینه خواهم داد. الان که دارم فردریکسون میخوانم بهتر میفهمم که «زندگی سخت است اما رنج‌های روان‌شناختی می‌توانند غیرقابل تحمل باشند.» و بله می توانند. این رنج‌ها چیزی جز دروغ‌هایی که به خود می گوییم برای فرار از مواجه با واقعیت نیست، این رنج ها نسبت مستقیم دارد با فاصله‌مان در مواجه به واقعیت های زندگی.

معمولا کتاب ها به ما می گویند که رها کنیم، حتی نزدیکان و عزیزانمان هرموقع درگیر مساله ای عاطفی یا به طور کلی دچار افسردگی یا غمی می شویم از ما میخواهند که رها کنیم، دوستانمان به ما می‌گویند که شل کن، اما حقیقت این است که ما نمیتوانیم کسانی را که دوست داریم رها کنیم. من نمی توانم، نه امروز نه در گذشته، حتی الان که به گذشته نگاه می کنم خوب می فهمم که در گذشته این رها کردن در بستر زمان نبوده که به من کمک کرده، این فرار من از مواجه با ترک نبوده بلکه آغوش باز من برای پذیرش آنچه اتفاق افتاده به من کمک کرده. آغوشی که حتی سال‌ها زمان برده برای باز شدنش. و بله، لازم نیست کسی را که دوست داریم رها کنیم فقط باید آنچه را که دارد اتفاق می افتد بپذیریم. فردریکسون می نویسند «وقتی ما مرگ را در آغوش می کشیم، رها کردن به طور طبیعی اتفاق می افتد. درختان زمستان را در آغوش می کشند و برگها به زمین می افتند.»

برای فرار از واقعیت آدم ها روش های مختلفی دارند، فردریکسون می نویسد آدم ها با غذا خوردن، سکس، مواد مخدر، الکل، کار، اینترنت و شهرت سعی می کنند از جهان واقع جدا شوند تا به جهانی که خود می سازند تا در آن آدم‌ها آنطوری که آن‌ها می پسندند باشند پناه ببرند. من امروز در مواجه با رنج هایم سعی می‌کنم تا هیچ جهانی برای خودم نسازم تا اسیر هیچ comfort zone نباشم ولی گاهی احساسات مثل لشگری بی رحم از درون من را خلع سلاح میکند. درست مثل دیشب که او را خواب دیدم.

6 نظر

    • محمدسعید

      محمدجان مرسی از پیامت. من خیلی نویسنده خلاصه کتاب نیستم و بخواهم خلاصه کتاب ر شرح کنم احتمالا خراب کنم 🙂 اینجا هم بیشتر احوالات و تجربه های شخصی م رو می نویسم.
      به هرحال، من این کتاب رو به زبان اصلی خواندم و بنظرم با اینکه نویسنده (روان‌درمانگر) آمریکایی است و حتی مراجعانش هم آمریکایی هستند اما جنس مسايلشان شبیه همه آدم هاست و بهم یک الگوی رفتاری تکراری رو یادآوری میکرد. ترجمه خیلی خوبی هم از این کتاب توسط امیر منشی شده که اون رو هم خوندم. به طور کلی خوندن این کتاب به من کمک کرد تا بهتر بتونم با درمانگر ارتباط بگیرم و بفهمم که مسیر جلسه درمانی درست چیه و باید دنبال چی باشیم و حتی برام روشن کرد که فرق درمانگری که کمک میکنه و درمانگری که موجب اتلاف پول و زمان میشه چیه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *